رستم و کوه سپند

ساخت وبلاگ

چنین گفته­اند که روزی رستم از بامداد هوای شکار بر سرش زد با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار سوی مرز توران روانه شد.
چون نزدیک مرز رسید دشتی دید پر از گله­های گور دید؛ با شادی رخش را بسوی شکار پیش راند. تعدادی شکار را هدف گرفت و با تیر و کمان زد. چون گرسنه شد از شاخه­ی درختان و خار و خاشاک آتشی بزرگ برافروخت. چون آتشی آماده شد درختی را از جا کند گور نری را بر درخت زده و بر آن آتش نهاد. چون گور بریان شد آن را از هم بکند و بخورد. پس از آن سر چشمه­ی آب رفت، تشنگی خود را برطرف کرد و در گوشه­ای بخفت و رخش را نیز رها کرد تا بچرد.
چون رستم به خواب رفت گروهی از سربازان توران از آن دشت گذشتند جای پای رخش را در دشت پیدا کردند به دنبالش رفتند و او را یافتند. سپس هر یک کمندی سر دست آورده و خواستند اسب را بگیرند. چون رخش چشمش به کمندها افتاد حمله آغاز کرد و با آن­ها جنگیده سر یک تورانی را با دندان از تن کند. دو نفر را هم به زخم سم از خود دور کرد و خلاصه سه تن از گروه کوچک کشته شدند، ولی عاقبت رخش گرفتار شد و آن­ها اسب را همراه خود به شهر برده و میان گله­ی مادیان­ها رها کردند تا آن­ها از رخش کره بیاورند.
ساعتی گذشت، رستم از خواب بیدار شد و به دنبال رخش همه جا را گشت، اما اسب پیدا نشد. چون شهر سمنگان نزدیک بود به سوی سمنگان رفت. در راه طولانی، خسته شد و نمی­دانست چگونه با اسلحه و ابزار جنگ پیاده تا شهر برود. رستم زین رخش و لگام او را بر دوش گرفت و روانه­ی راه شد.

چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

در راه، رستم به آنجا رسید که رخش جنگیده بود، رد پای اسب را دنبال کرد تا نزدیک شهر سمنگان رسید. به شاه و بزرگان خبر دادند که رستم پیاده به سوی شهر می­آید و رخش او در شکارگاه گم شده است. شاه و بزرگان رستم را استقبال کردند و گفتند در این شهر ما نیکخواه توایم هر چه داریم به فرمان توست. رستم گفت : «رخش در این دشت بدون لگام از من دور شد رد پای او را برداشتم تا به شهر سمنگان رسیدم سپاس دارم اگر بفرمایی آن را پیدا کنند زیرا اگر رخشم نیاید پدید، سران را بسی سر بر خواهم برید.»
شاه سمنگان گفت : «ای پهلوان ! تو مهمان من باش و تندی مکن، رخش رستم هرگز پنهان نمی­ماند او را می جوییم و نزد تو می­آوریم.»
رستم خوشحال شد و به خانه­ی شاه سمنگان رفت.
شاه سمنگان در کاخ خود رستم را جای داد. برایش بزم آراست و به هنگام خواب، در جایی که سزاوار او بود جای خفتن آراستند. رستم به خوابگاه رفت و از رنج راه آسوده شد. نیمی از شب گذشته بود و مرغ شب آهنگ بر سر درختان حق می­گفت. لحظه­ای گذشت و رستم متوجه شد در ِخوابگاه نرم کردند باز.
کنیزکی شمعی از عنبر بدست گرفته و به آرامی نزدیک بالین رستم آمد. به دنبال کنیزک دختری ماهروی چون خورشید تابان، دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند.
رستم از صدای در بیدار شد و از دیدن آن دختر خیره ماند، نیم خیز شد، بپرسید از او گفت نام تو چیست، این نیمه شب در این تاریکی چه می­خواهی، چنین داد پاسخ که تهمینه­ام و تنها دختر شاه سمنگان هستم هیچکس را قبول نکرده­ام، کسی از پرده بیرون ندیده مرا، نه هرگز کسی آوا شنیده مرا. مدت­هاست که افسانه­وار از هر کس داستان تو را شنیده­ام، می­دانم از دیو، شیر، پلنگ و نهنگ نمی­ترسی، شب تیره تنها به توران شوی، به تنهایی و یک نفری یک گور بریان را می­خوری، بس داستانه شنیدم زتو، بسی لب به دندان گزیدم ز تو چه بسیار نشانه­ها از تو می­دادند. از عظمت تو حیران می­شدم، امروز شنیدم که خداوند تو را به این شهر آورده است گفتم چگونه می­توانم پهلوان را به چشم ببینم این بود که شبانه همراه با این کنیزک به دیدار تو آمدم. رستم و تهمینه سخن گفتند و قرار شد رستم تهمینه را از شاه سمنگان به همسری بخواهد و آرزو کرد. مگر کردگار، نشاند یکی کودکم در کنار. کودکی که چون رستم به مردی و زور شهره باشد و تهمینه افزود اگر سمنگان همه زیر پای آورم رخش تو را پیدا خواهم کرد.
رستم دانست تهمینه دختری است با دانش و دیگر آنکه از رخش آگهی دارد. تهمتن دست گشود و او را نزد خویش خواند و تهمینه نیز خرامان بیامد بر پهلوان. موبد آوردند رستم به موبد گفت : «هم اکنون نزد شاه سمنگان برو تهمینه را از او برای همسری من بخواه.»
موبد پیام رستم را رساند و شاه سمنگان، ز پیوند رستم دلش شاد گشت و فرمان داد تا با آیین و کیش خودشان آن دو پیمان همسری ببندند. سخن­ها تمام شد و دختر را به پهلوان سپردند.

به بازوی رستم یک مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود

رستم آن مهره را از بازو گشود و به تهمینه داد. به او گفت اگر دختری به جهان آوردی این مهره را بر گیسوی او بیاویز، اما اگر پسر بود به نشان پدر مهره را بر بازویش ببند.
چون آن شب گذشت و خورشید تابنده شد بر سپهر، رستم با تهمینه بدرود کرد و پریچهر گریان از او گشت باز.
شاه سمنگان نزد رستم آمد و به او مژده داد که رخش پیدا شده است، رستم نزد رخش آمد زین بر او نهاد و از آنجا سوی سیستان شد چون باد، از آنجا سوی زابلستان رفت و از آن داستان با کسی سخن نگفت.

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه

چند روزی گذشت تهمینه کودک را سهراب نام نهاد. چو یک ماه از عمرش گذشته بود، یک ساله بنظر می­آمد. سه ساله شد آرزوی میدان کرد، پنج ساله شد دل شیر مردان داشت. ده ساله شد در آن سرزمین کسی یارای نبرد او را نداشت. در پی اسبان می­دوید، دم اسب را به مشت می­گرفت و نگهش می­داشت.
روزی نزد مادر آمد و گستاخ پرسید پدر من کیست ؟ چون از پدرم می­پرسند چه بگویم ؟ اگر آن را از من پنهان کنی، نمانم تو را زنده اندر جهان.
تهمینه چون سخنان فرزند را شنید بترسید، و به او گفت آرام باش، تو پسر رستم پیلتن، نوه­ی دستان، نبیره­ی سام از نژاد نیرم هستی.

جهان آفرین تا جهان آفرید سواری چو رستم نیامد پدید

سپس نامه­ای از رستم نزد سهراب آورد با سه یاقوت درخشان و سه بدره­ی زر و گفت پدرت این­ها را از ایران برای تو فرستاده است. این مهره­ها را نگاهدار، اما من نمی­خواهم تو به رستم نزدیک شوی زیرا تو را نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوری ندارد و دیگر اینکه افراسیاب هرگز نباید تو را بشناسد، زیرا که دشمن رستم است و اگر بداند تو فرزند کیستی از خشمش که به رستم دارد تو را تباه خواهد کرد.
سهراب سر بلند کرد و گفت : «مادر چرا نام پدرم را از من نهان کردی ؟ اکنون که دانستم، سپاهی فراهم خواهم کرد و به ایران خواهم رفت، پهلوانان ایران را یک به یک بر کنار می­کنم کاووس را از تخت بر می­دارم و رستم را بر جای کاووس می­نشانم، آنگاه از ایران به توران می­تازم. تخت افراسیاب را می­گیرم و تو را بانوی ایران شهر می­کنم.

چو رستم پدر باشد و من پسر به گیتی نماند یکی تاجور

اینک باید نخست اسبی شایسته پیدا کنم، سپس آماده­ی نبرد شوم.
تهمینه به چوپان گفت : «هر چه اسب هست بیاور، باشد که سهراب اسبی به دلخواه خود پیدا کند» و چوپان چنان کرد.
اما هر اسب را که سهراب دست بر پشت آن می­نهاد شکم حیوان به زمین می­رسید. سهراب تمام اسب­ها را آزمایش کرد ولی هیچ­یک نیکو نبود. سر انجام کسی نزد سهراب آمد و گفت : «از نژاد رخش کره­ای دارم.» و این شد که سهراب بر آن اسب که از نژاد رخش بود دست یافت. زین بر آن نهاد و بر اسب نشست. چون به خانه رسید زمینه­ی جنگ با ایران را آغاز کرد. پیش پادشاه سمنگان رفت و از او خواست تا وسایل سفرش را فراهم کند.
شاه سمنگان هرگونه ابزار جنگ چنانکه شاهان داشتند به سهراب داد. به افراسیاب خبر رسید که نو جوانی در سمنگان کنون رزم کاووس جوید همی، به او گفتند از تهمینه و رستم سهراب به جهان آمده است افراسیاب نیز از دلاوران لشکر سپاهی گرد نمود هومان و بارمان را همراه با دوازده هزار مرد شمشیر زن روانه­ی سمنگان کرد و به سپهدار لشکر گفت :
«کوشش کن تا آن پسر هرگز نام پدر خود را نداند. با آسودگی بروید زیرا در پی شما من لشکری گران نزد او خواهم فرستاد تا به جنگ ایرانیان اقدام نماید. چون سپاه سهراب به ایران برسد بدون تردید رستم به جنگ آن­ها خواهد آمد، امیدوارم اکنون که رستم پیر شده است به دست سهراب کشته شود، آنوقت برای ما گرفتن ایران بدون رستم کاری ساده است. اگر هم سهراب در جنگ به دست رستم کشته شود دل رستم تا جهان است از آن غم خواهد سوخت.»
هومان و بارمان با سپاهیان نزد سهراب رفتند، هدیه­های افراسیاب را دادند و نامه­ی دلپسند افراسیاب را برای او خواندند، افراسیاب نوشته بود اگر تخت ایران به دست آوری، جهان آرام خواهد شد. از اینجا تا ایران راهی نیست سمنگان و توران و ایران یکی است. اینک سپاهی شایسته نزد تو می­فرستم سیسد هزار سپاهی نزد تو خواهد آمد با پهلوانانی چو هومان و بارمان، اکنون ایشان را فرستادم تا یک چند مهمان تو باشند اگر اراده بر جنگ کردی در کنار تو خواهند بود. سپهدار هومان به سهراب گفت :
«نامه­ی شاه توران زمین را خواندی اینک چه اراده داری ؟»
سهراب گفت : «اگر شما هم نمی­آمدید من خود به جنگ با ایرانیان می­رفتم.»
پس سهراب بر اسب نشست و روی مرز ایران سپه را براند، هر آبادی که در راه بود سوزانیده و خراب کرد تا به دژ سپید رسید. ایرانیان به دژ سپید امید فراوان داشتند. نگهبان دژ «هجیر» دلاور و آن زمان «گستهم» کوچک ولی پهلوان بود، خواهرش نیز با تمام جوانی سوار و شمشیر زن کارآمدی شمرده می­شد.
به هجیر خبر دادند سپاهی فراوان به گرد دژ رسیده است، هجیر جوشن پوشید بر بارو بالا شد و سهراب را نظاره کرد. سپس بر اسب نشست و نزدیک لشکر سهراب رفت. هجیر غرید که : «پهلوان ِاین سپاه کیست ؟ پیش بیاید.»
کسی نزد او نرفت.
سهراب چون سخنان هجیر را شنید مانند شیری از لشکر بیرون تاخت و برابر هجیر قرار گرفت و گفت :
«چرا تنها به جنگ آمدی، تو کیستی ؟ نام و نژاد تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست ؟»
هجیر گفت : «سخن کوتاه کن برای جنگ با تورانیان نیازی به سپاه ندارم، هجیر دلیر سپهبد منم، هم اکنون سرت را زتن برکنم.»
سهراب خنده کنان نیزه بر نیزه­ی او انداخت. هجیر نیزه را بر کمر سهراب زد، سهراب نیزه از خود رد کرد، دست پیش برد و ز زین بر گرفتش به کردار باد، بزد بر زمینش چو یک لخته کوه، ز اسب اندر آمد نشست از برش، همی خواست از تن بریدن سرش.
هجیر از سهراب زنهار خواست. سهراب رها کرد او را و زنهار داد، سپس دست او را بسته و نزد هومان فرستاد. هومان شگفت زد شد که چگونه دلیری آن چنان را به آسانی گرفته است ؟
به دژ آگهی رسید که هجیر گرفتار شد، خروش از مردم بر آمد.
در آن دژ زنی بود مانند گردی سوار اهل جنگ و پهلوانی نامدار که «گـُردآفرید» خوانده می­شد. گردآفرید از گرفتاری هجیر ننگش آمد پس زره سواران جنگ را پوشید و بی­درنگ آماده­ی نبرد شد، نهان کرد گیسو به زیر زره و فرود آمد از دژ بکردار شیر.
کمر بسته بر اسب نشسته، گرز و کمان و شمشیر بر زین، در برابر سپاه سهراب چو رعد خروشان یکی ویله کرد و گفت سالار این لشکر کیست ؟ لشکر توران پاسخی نداد سهراب پهلوانی دیگر را در میدان دید و با خود گفت شکاری دیگر پیدا شد.
برخواست، خفتان پوشید، خود بر سر نهاد و اسب به میدان گرد آفرید تاخت. گرد آفرید کمان را به زه کرد و بر سهراب تیر باران گرفت.
سهراب بر جای ماند، اما باران تیر امان نمی­داد پس سر و بدن را زیر سپر پنهان کرد و رو به گرد آفریدگار نهاد، چون سهراب نزدیک رسید، گرد آفرید کمان را بر بازو افکند و سر نیزه را سوی سهراب کرد، سهراب چرخشی کرد و نیزه را بر کمر گرد آفرید زد، چنانکه زره بر تن او یک به یک دریده شد، و با نیزه او را بر زین پیچاند. گرد آفرید تیغ از نیام کشید و بزد بر نیزه­او و به دو نیم کرد، و خود سر اسب را به سوی دژ برگردانیده و هی بر تکاور زد.
سهراب که خشمگین شده بود به دنبال او اسب تاخت تا به کنار گردآفرید رسید دست پیش برد و برداشت

داستانهای شاهنامه

ای فرزند ! داستانی است از گفته­ی آن دهقان پاک نژاد که دانای توس آن را جاودان نموده است.

کنون رزم سهراب رانم درست از آن کین که با او پدر چون بجست
یکی داستان است پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم
اگر مرگ داد است بی داد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازاین رازجان تو آگاه نیست بدین پرده اندر تو را راه نیست

چنین گفته­اند که روزی رستم از بامداد هوای شکار بر سرش زد با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار سوی مرز توران روانه شد.
چون نزدیک مرز رسید دشتی دید پر از گله­های گور دید؛ با شادی رخش را بسوی شکار پیش راند. تعدادی شکار را هدف گرفت و با تیر و کمان زد. چون گرسنه شد از شاخه­ی درختان و خار و خاشاک آتشی بزرگ برافروخت. چون آتشی آماده شد درختی را از جا کند گور نری را بر درخت زده و بر آن آتش نهاد. چون گور بریان شد آن را از هم بکند و بخورد. پس از آن سر چشمه­ی آب رفت، تشنگی خود را برطرف کرد و در گوشه­ای بخفت و رخش را نیز رها کرد تا بچرد.
چون رستم به خواب رفت گروهی از سربازان توران از آن دشت گذشتند جای پای رخش را در دشت پیدا کردند به دنبالش رفتند و او را یافتند. سپس هر یک کمندی سر دست آورده و خواستند اسب را بگیرند. چون رخش چشمش به کمندها افتاد حمله آغاز کرد و با آن­ها جنگیده سر یک تورانی را با دندان از تن کند. دو نفر را هم به زخم سم از خود دور کرد و خلاصه سه تن از گروه کوچک کشته شدند، ولی عاقبت رخش گرفتار شد و آن­ها اسب را همراه خود به شهر برده و میان گله­ی مادیان­ها رها کردند تا آن­ها از رخش کره بیاورند.
ساعتی گذشت، رستم از خواب بیدار شد و به دنبال رخش همه جا را گشت، اما اسب پیدا نشد. چون شهر سمنگان نزدیک بود به سوی سمنگان رفت. در راه طولانی، خسته شد و نمی­دانست چگونه با اسلحه و ابزار جنگ پیاده تا شهر برود. رستم زین رخش و لگام او را بر دوش گرفت و روانه­ی راه شد.

چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

در راه، رستم به آنجا رسید که رخش جنگیده بود، رد پای اسب را دنبال کرد تا نزدیک شهر سمنگان رسید. به شاه و بزرگان خبر دادند که رستم پیاده به سوی شهر می­آید و رخش او در شکارگاه گم شده است. شاه و بزرگان رستم را استقبال کردند و گفتند در این شهر ما نیکخواه توایم هر چه داریم به فرمان توست. رستم گفت : «رخش در این دشت بدون لگام از من دور شد رد پای او را برداشتم تا به شهر سمنگان رسیدم سپاس دارم اگر بفرمایی آن را پیدا کنند زیرا اگر رخشم نیاید پدید، سران را بسی سر بر خواهم برید.»
شاه سمنگان گفت : «ای پهلوان ! تو مهمان من باش و تندی مکن، رخش رستم هرگز پنهان نمی­ماند او را می جوییم و نزد تو می­آوریم.»
رستم خوشحال شد و به خانه­ی شاه سمنگان رفت.
شاه سمنگان در کاخ خود رستم را جای داد. برایش بزم آراست و به هنگام خواب، در جایی که سزاوار او بود جای خفتن آراستند. رستم به خوابگاه رفت و از رنج راه آسوده شد. نیمی از شب گذشته بود و مرغ شب آهنگ بر سر درختان حق می­گفت. لحظه­ای گذشت و رستم متوجه شد در ِخوابگاه نرم کردند باز.
کنیزکی شمعی از عنبر بدست گرفته و به آرامی نزدیک بالین رستم آمد. به دنبال کنیزک دختری ماهروی چون خورشید تابان، دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند.
رستم از صدای در بیدار شد و از دیدن آن دختر خیره ماند، نیم خیز شد، بپرسید از او گفت نام تو چیست، این نیمه شب در این تاریکی چه می­خواهی، چنین داد پاسخ که تهمینه­ام و تنها دختر شاه سمنگان هستم هیچکس را قبول نکرده­ام، کسی از پرده بیرون ندیده مرا، نه هرگز کسی آوا شنیده مرا. مدت­هاست که افسانه­وار از هر کس داستان تو را شنیده­ام، می­دانم از دیو، شیر، پلنگ و نهنگ نمی­ترسی، شب تیره تنها به توران شوی، به تنهایی و یک نفری یک گور بریان را می­خوری، بس داستانه شنیدم زتو، بسی لب به دندان گزیدم ز تو چه بسیار نشانه­ها از تو می­دادند. از عظمت تو حیران می­شدم، امروز شنیدم که خداوند تو را به این شهر آورده است گفتم چگونه می­توانم پهلوان را به چشم ببینم این بود که شبانه همراه با این کنیزک به دیدار تو آمدم. رستم و تهمینه سخن گفتند و قرار شد رستم تهمینه را از شاه سمنگان به همسری بخواهد و آرزو کرد. مگر کردگار، نشاند یکی کودکم در کنار. کودکی که چون رستم به مردی و زور شهره باشد و تهمینه افزود اگر سمنگان همه زیر پای آورم رخش تو را پیدا خواهم کرد.
رستم دانست تهمینه دختری است با دانش و دیگر آنکه از رخش آگهی دارد. تهمتن دست گشود و او را نزد خویش خواند و تهمینه نیز خرامان بیامد بر پهلوان. موبد آوردند رستم به موبد گفت : «هم اکنون نزد شاه سمنگان برو تهمینه را از او برای همسری من بخواه.»
موبد پیام رستم را رساند و شاه سمنگان، ز پیوند رستم دلش شاد گشت و فرمان داد تا با آیین و کیش خودشان آن دو پیمان همسری ببندند. سخن­ها تمام شد و دختر را به پهلوان سپردند.

به بازوی رستم یک مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود

رستم آن مهره را از بازو گشود و به تهمینه داد. به او گفت اگر دختری به جهان آوردی این مهره را بر گیسوی او بیاویز، اما اگر پسر بود به نشان پدر مهره را بر بازویش ببند.
چون آن شب گذشت و خورشید تابنده شد بر سپهر، رستم با تهمینه بدرود کرد و پریچهر گریان از او گشت باز.
شاه سمنگان نزد رستم آمد و به او مژده داد که رخش پیدا شده است، رستم نزد رخش آمد زین بر او نهاد و از آنجا سوی سیستان شد چون باد، از آنجا سوی زابلستان رفت و از آن داستان با کسی سخن نگفت.

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه

چند روزی گذشت تهمینه کودک را سهراب نام نهاد. چو یک ماه از عمرش گذشته بود، یک ساله بنظر می­آمد. سه ساله شد آرزوی میدان کرد، پنج ساله شد دل شیر مردان داشت. ده ساله شد در آن سرزمین کسی یارای نبرد او را نداشت. در پی اسبان می­دوید، دم اسب را به مشت می­گرفت و نگهش می­داشت.
روزی نزد مادر آمد و گستاخ پرسید پدر من کیست ؟ چون از پدرم می­پرسند چه بگویم ؟ اگر آن را از من پنهان کنی، نمانم تو را زنده اندر جهان.
تهمینه چون سخنان فرزند را شنید بترسید، و به او گفت آرام باش، تو پسر رستم پیلتن، نوه­ی دستان، نبیره­ی سام از نژاد نیرم هستی.

جهان آفرین تا جهان آفرید سواری چو رستم نیامد پدید

سپس نامه­ای از رستم نزد سهراب آورد با سه یاقوت درخشان و سه بدره­ی زر و گفت پدرت این­ها را از ایران برای تو فرستاده است. این مهره­ها را نگاهدار، اما من نمی­خواهم تو به رستم نزدیک شوی زیرا تو را نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوری ندارد و دیگر اینکه افراسیاب هرگز نباید تو را بشناسد، زیرا که دشمن رستم است و اگر بداند تو فرزند کیستی از خشمش که به رستم دارد تو را تباه خواهد کرد.
سهراب سر بلند کرد و گفت : «مادر چرا نام پدرم را از من نهان کردی ؟ اکنون که دانستم، سپاهی فراهم خواهم کرد و به ایران خواهم رفت، پهلوانان ایران را یک به یک بر کنار می­کنم کاووس را از تخت بر می­دارم و رستم را بر جای کاووس می­نشانم، آنگاه از ایران به توران می­تازم. تخت افراسیاب را می­گیرم و تو را بانوی ایران شهر می­کنم.

چو رستم پدر باشد و من پسر به گیتی نماند یکی تاجور

اینک باید نخست اسبی شایسته پیدا کنم، سپس آماده­ی نبرد شوم.
تهمینه به چوپان گفت : «هر چه اسب هست بیاور، باشد که سهراب اسبی به دلخواه خود پیدا کند» و چوپان چنان کرد.
اما هر اسب را که سهراب دست بر پشت آن می­نهاد شکم حیوان به زمین می­رسید. سهراب تمام اسب­ها را آزمایش کرد ولی هیچ­یک نیکو نبود. سر انجام کسی نزد سهراب آمد و گفت : «از نژاد رخش کره­ای دارم.» و این شد که سهراب بر آن اسب که از نژاد رخش بود دست یافت. زین بر آن نهاد و بر اسب نشست. چون به خانه رسید زمینه­ی جنگ با ایران را آغاز کرد. پیش پادشاه سمنگان رفت و از او خواست تا وسایل سفرش را فراهم کند.
شاه سمنگان هرگونه ابزار جنگ چنانکه شاهان داشتند به سهراب داد. به افراسیاب خبر رسید که نو جوانی در سمنگان کنون رزم کاووس جوید همی، به او گفتند از تهمینه و رستم سهراب به جهان آمده است افراسیاب نیز از دلاوران لشکر سپاهی گرد نمود هومان و بارمان را همراه با دوازده هزار مرد شمشیر زن روانه­ی سمنگان کرد و به سپهدار لشکر گفت :
«کوشش کن تا آن پسر هرگز نام پدر خود را نداند. با آسودگی بروید زیرا در پی شما من لشکری گران نزد او خواهم فرستاد تا به جنگ ایرانیان اقدام نماید. چون سپاه سهراب به ایران برسد بدون تردید رستم به جنگ آن­ها خواهد آمد، امیدوارم اکنون که رستم پیر شده است به دست سهراب کشته شود، آنوقت برای ما گرفتن ایران بدون رستم کاری ساده است. اگر هم سهراب در جنگ به دست رستم کشته شود دل رستم تا جهان است از آن غم خواهد سوخت.»
هومان و بارمان با سپاهیان نزد سهراب رفتند، هدیه­های افراسیاب را دادند و نامه­ی دلپسند افراسیاب را برای او خواندند، افراسیاب نوشته بود اگر تخت ایران به دست آوری، جهان آرام خواهد شد. از اینجا تا ایران راهی نیست سمنگان و توران و ایران یکی است. اینک سپاهی شایسته نزد تو می­فرستم سیسد هزار سپاهی نزد تو خواهد آمد با پهلوانانی چو هومان و بارمان، اکنون ایشان را فرستادم تا یک چند مهمان تو باشند اگر اراده بر جنگ کردی در کنار تو خواهند بود. سپهدار هومان به سهراب گفت :
«نامه­ی شاه توران زمین را خواندی اینک چه اراده داری ؟»
سهراب گفت : «اگر شما هم نمی­آمدید من خود به جنگ با ایرانیان می­رفتم.»
پس سهراب بر اسب نشست و روی مرز ایران سپه را براند، هر آبادی که در راه بود سوزانیده و خراب کرد تا به دژ سپید رسید. ایرانیان به دژ سپید امید فراوان داشتند. نگهبان دژ «هجیر» دلاور و آن زمان «گستهم» کوچک ولی پهلوان بود، خواهرش نیز با تمام جوانی سوار و شمشیر زن کارآمدی شمرده می­شد.
به هجیر خبر دادند سپاهی فراوان به گرد دژ رسیده است، هجیر جوشن پوشید بر بارو بالا شد و سهراب را نظاره کرد. سپس بر اسب نشست و نزدیک لشکر سهراب رفت. هجیر غرید که : «پهلوان ِاین سپاه کیست ؟ پیش بیاید.»
کسی نزد او نرفت.
سهراب چون سخنان هجیر را شنید مانند شیری از لشکر بیرون تاخت و برابر هجیر قرار گرفت و گفت :
«چرا تنها به جنگ آمدی، تو کیستی ؟ نام و نژاد تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست ؟»
هجیر گفت : «سخن کوتاه کن برای جنگ با تورانیان نیازی به سپاه ندارم، هجیر دلیر سپهبد منم، هم اکنون سرت را زتن برکنم.»
سهراب خنده کنان نیزه بر نیزه­ی او انداخت. هجیر نیزه را بر کمر سهراب زد، سهراب نیزه از خود رد کرد، دست پیش برد و ز زین بر گرفتش به کردار باد، بزد بر زمینش چو یک لخته کوه، ز اسب اندر آمد نشست از برش، همی خواست از تن بریدن سرش.
هجیر از سهراب زنهار خواست. سهراب رها کرد او را و زنهار داد، سپس دست او را بسته و نزد هومان فرستاد. هومان شگفت زد شد که چگونه دلیری آن چنان را به آسانی گرفته است ؟
به دژ آگهی رسید که هجیر گرفتار شد، خروش از مردم بر آمد.
در آن دژ زنی بود مانند گردی سوار اهل جنگ و پهلوانی نامدار که «گـُردآفرید» خوانده می­شد. گردآفرید از گرفتاری هجیر ننگش آمد پس زره سواران جنگ را پوشید و بی­درنگ آماده­ی نبرد شد، نهان کرد گیسو به زیر زره و فرود آمد از دژ بکردار شیر.
کمر بسته بر اسب نشسته، گرز و کمان و شمشیر بر زین، در برابر سپاه سهراب چو رعد خروشان یکی ویله کرد و گفت سالار این لشکر کیست ؟ لشکر توران پاسخی نداد سهراب پهلوانی دیگر را در میدان دید و با خود گفت شکاری دیگر پیدا شد.
برخواست، خفتان پوشید، خود بر سر نهاد و اسب به میدان گرد آفرید تاخت. گرد آفرید کمان را به زه کرد و بر سهراب تیر باران گرفت.
سهراب بر جای ماند، اما باران تیر امان نمی­داد پس سر و بدن را زیر سپر پنهان کرد و رو به گرد آفریدگار نهاد، چون سهراب نزدیک رسید، گرد آفرید کمان را بر بازو افکند و سر نیزه را سوی سهراب کرد، سهراب چرخشی کرد و نیزه را بر کمر گرد آفرید زد، چنانکه زره بر تن او یک به یک دریده شد، و با نیزه او را بر زین پیچاند. گرد آفرید تیغ از نیام کشید و بزد بر نیزه­او و به دو نیم کرد، و خود سر اسب را به سوی دژ برگردانیده و هی بر تکاور زد.
سهراب که خشمگین شده بود به دنبال او اسب تاخت تا به کنار گردآفرید رسید دست پیش برد و برداشت خود از سرش، بند موی گردآفرید از هم گسیخته و درخشان چو خورشید شد روی او.
آن زمان بود که سهراب دانست مرد میدان او یک دختر است، با شگفتی گفت : «اینان چگونه­اند ؟ از ایران سپاه ، چنین دختر آید به آوردگاه.»

زنانشان چنین اند، ایران سران چگونه اند گردان و جنگاوران

 

 از سرش، بند موی گردآفرید از هم گسیخته و درخشان چو خورشید شد روی او.
آن زمان بود که سهراب دانست مرد میدان او یک دختر است، با شگفتی گفت : «اینان چگونه­اند ؟ از ایران سپاه ، چنین دختر آید به آوردگاه.»

زنانشان چنین اند، ایران سران چگونه اند گردان و جنگاوران

 

گرشاسب نامه- نسخه خطی


|+|نوشته شده در سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۶ ساعت 23:46 توسط مهشید قیصری | 
نبرد اکوان دیو با رستم...
ما را در سایت نبرد اکوان دیو با رستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gisari بازدید : 50 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1396 ساعت: 21:49